براساس سرگذشت : افسون 43 ساله
در یگ خانوادة پر جمعیت متولد شدم . پدرم کارمند و مادر م خانه دار بود . اگر چه حقوق کارمندی پدر کفاف خرج خانوادة بزرگمان را نمی داد ، اما او عقیده داشت همه باید درس بخوانند و برای خودشان کسی بشوند . من از زیبایی نسبی برخوردار بودم . زبان دراز بودم و پرشور و شر و شیطان ، اما نمی دانم چرا پدرم مرا بیشتر از بچه های دیگرش دوست داشت . به یاد ندارم او به خاطر شیطنت هایم حتی یک سیلی هم به من زده باشد . وقتی دیپلم گرفتم ،اعلام کردم :
-من دوست ندارم ادامه تحصیل بدهم .
-پس می خواهی چکار کنی ؟
-کار ، من عاشق کارم ... هم سرگرم می شوم ، هم دستم توی جیب خودم است و محتاج کسی نیستم .
پدر باز هم در مورد من کوتاه آمد و از آن روز به دنبال کار گشتم . در چند شرکت و سازمان دولتی ثبت نام کردم و منتظر آزمون مصاحبه ماندم . یک روز که لب حوض قدیمی خانه مان نشسته بودم و با دست به آب آن موج می دادم ، صدای گفتگوی برادرم امیر را با مادرم شنیدم :
-احمد پسر خیلی خوبی است . او از افسون خوشش آمده و از من خواسته از شما اجازة خواستگاری بگیرم .
-من حرفی ندارم ، اما باید ببینیم نظر افسون و پدرت چیه .
-افسون غلط می کند حرفی بزند . راضی کردن پدر هم با تو .
وقتی امیر از خانه بیرون رفت ، با عجله و اضطراب به نزد مادر رفتم و پرسیدم :
-جریان چی بود مادر ؟
مادر لبخندی زد و گفت :
-هیچی ، وقتی دختر به سن ازدواج می رسد ، خواستگارها پاشنة در حیاط را در می آورند . دوست برادرت احمد را که می شناسی ؟ امیر می گفت حسابی گلویش پیش تو گیر کرده ...
-بیخود ... اولاً فعلاً قصد ازدواج ندارم . ثانیاً از ریختش خوشم نمی آید ، ثالثاً سواد درست و حسابی هم که ندارد . آخر به چی او دل خوش کنم ؟
مادر مرا به آرامش دعوت کرد و گفت :
- دخترم به خواستگار که نمی شود بی احترامی کرد . بیچاره گناه که نکرده از تو خوشش آمده ... بگذار ببینیم پدرت چه می گوید .
پدرم با وجود اینکه تحصیلات بالایی نداشت و در حد سیکل درس خوانده بود ، اما آدم روشنی بود . شب که به خانه آمد ، من در اتاق بغلی فالگوش ایستادم . مادر ماجرا را به او گفت . پدر مکثی کرد و گفت :
-نمی توانم افسون را مجبور به این کار کنم . صحبت یک عمر زندگیست . به امیر بگو به دوستش بگوید من موافق نیستم .
وقتی امیر از نظر پدر و من آگاه شد ، غوغایی بپا کرد . تا آن روز او را اینقدر عصبانی ندیده بودم . او که چند سال از من بزرگتر بود ، فریاد می زد :
-قول داده ام ، قول مردانه . می فهمید قول مردانه یعنی چه ؟ ! من به احمد گفته ام افسون فقط زن تو می شود . من قرار شب جمعه را برای خواستگاری گذاشته ام ، آبرویم می رود .
طاقت نیاوردم و سکوتم را شکستم و گفتم :
- اگر تکه تکه ام بکنی به این وصلت رضایت نمی دهم . اصلاً تو چکاره ای که قول داده ای ؟ مگر من پدر ندارم ؟
کتکم مفصلی از امیر خوردم . پدر با امیر دعوا کرد ، اما او سر حرف خودش ایستاده بود . شب جمعه احمد و خانواده اش به خواستگاری آمدند . پدر به من سفارش کرد :
-دخترم خونسرد باش ! آنها با گل و شیرینی آمده اند ، خوب نیست بی احترامی ببینند .
وقتی با سینی چای وارد اتاق شدم و چشمم به لبخند پیروزمندانة برادرم امیر افتاد که کنار دوستش احمد نشسته بود ، دلم خواست سینی چای را بر سرش بکوبم ، اما خودم را کنترل کردم . سینی را که مقابل مادر احمد گرفتم ، نگاه خریدارانه ای به من کرد و گفت :
- زنده باشی عروس گلم .
از شنیدن عبارت عروس گلم به قدری عصبانی شدم که سفارشهای پدر یادم رفت و به تندی گفتم :
- خودتان بریده اید و دوخته اید ! کدام عروس ؟ مگر موافقت من شرط نیست ؟ من به این ازدواج راضی نیستم .
سپس سینی را روی میز گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم . انگار آب سردی روی خانوادة احمد و خودش ریخته بودند .
آنها پکر و دمغ خانه ما را ترک کردند و فریاد امیر خانه را پر کرد :
حالا که آبروی مرا می برید ، حالا که به این دخترة لوس و زبان دراز اجازه می دهید هرکاری دلش می خواهد بکند ، نمی گذارم پای هیچ خواستگاری به این خانه باز شود .
او قهر کرد و از خانه رفت . از یک طرف خوشحال بودم که به خواسته ام رسیدم و از طرف دیگر از اینکه غرور امیر و دوستش احمد را شکسته ام ناراحت بودم . به هر حال روز بعد آرامش به خانه بازگشت . امیر چند روز بود که به خانه نمی آمد و به منزل یکی از بستگان رفته بود و در این میان از یکی از ادرات خبر قبولی ام را گرفتم . پر شور و ر انرژی و خوشحال شروع به کار کردم . می دانستم که پدرم جهیزیه خواهر بزرگترم را با سختی و مشقت فراهم کرد، بنابراین از اضافه کاری هم ابایی نداشتم تا با پولهایی که پس انداز می کنم بتوانم جهیزیة آبرومندانه ای تهیه کنم .
دلتان خوش
برچسب : نویسنده : حسین جلیلیان hoseinjalilian بازدید : 452