وبلاگ حسین جلیلیان

ساخت وبلاگ

www.uplooder.net/cgi-bin/dl.cgi

عکس های زیبای مهلقا جابری 

وبلاگ حسین جلیلیان...
ما را در سایت وبلاگ حسین جلیلیان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : حسین جلیلیان hoseinjalilian بازدید : 419 تاريخ : دوشنبه 27 آبان 1392 ساعت: 15:20

 لحظه های ترسناکی را برای شما آرزو مندیم...

 برای دیدن به ادامه مطالب بروید

وبلاگ حسین جلیلیان...ادامه مطلب
ما را در سایت وبلاگ حسین جلیلیان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : حسین جلیلیان hoseinjalilian بازدید : 394 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1392 ساعت: 18:07

 برای دیدن عکس ها توسیه می کنم که زیر17 سال وارد نشوند   

به ادامه مطالب بروید

وبلاگ حسین جلیلیان...ادامه مطلب
ما را در سایت وبلاگ حسین جلیلیان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : حسین جلیلیان hoseinjalilian بازدید : 2002 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1392 ساعت: 17:54

در این بخش عکس های زیبایی از پریتی زینتا گذاشتم که معروفه به لبخند هندوستان

برای دیدن به ادامه مطالب بروید

 نظر یادتون نره

وبلاگ حسین جلیلیان...ادامه مطلب
ما را در سایت وبلاگ حسین جلیلیان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : حسین جلیلیان hoseinjalilian بازدید : 1601 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1392 ساعت: 18:01

 هوا به کلی فرق کرده بود، هرچند بهار شده بود ولی سردییه زمستون هنوز از تنش در نیومده بود .

 

احساس میکرد که قراره این روز به ظاهر گرم و روشن بهاری از اینی هم که هست هم سردتر و تاریکتر بشه .

 

ولی بهتر از همه میدونست که کاری نمیتونه بکنه .

 

اون به بیرون از شهر اومده بود تا شاید بتونه در خلوت مردانه اش با دل خود کنار آید .

 

دلی که راوییه خیلی از خوشبختی های زودگزر میتونست باشه .

 

صدایی که باد با خودش می آورد ،اگرچه سنگین، ولی برای دل پسرک خوش بود.

 

صدای نی چوپانی که در خلوت خودش میزد . صدای آواز چوپانی که ...

 

 

خلوت بی تو معنا نداره ...

 

اینجا بدونه نازنینم صفا نداره ...

 

 

اون روز فردایه دیروزی بود که به انتظار روزی بهتر سپری شده بود.

 

پسرک خوب میدونست کل تلاشش هم فقط میتونه مثل پرپر زدن مرغ قبل از سر بریدن باشه .

 

رشته افکارش به خاطر به یاد آوردن آخرین تماس تلفنییه عزیزش به هم ریخت .

 

کسی که رفتن او بود باعث شده بود این دنیای زیبایه اهورایی رو پسرک تاریک و ظلمانی ببینه .

 

 

-- الو سلام داداش

 

-- سلام عزیزم

 

.

 

.

 

.

 

-- راستی اینم بگم من دیگه دارم میرم برای همیشه میخوام برم . میخوام ...

 

-- خوشبخت بشی آجینیه « آبجی » عزیزم .

 

 

خنده هایی که زورکی شده بود اشکهایی که یواشکی ریخته شده بودند.

 

پسرک دوست داشت داد بزنه . میخواست به گوش همه و همه برسونه که اون دختر غریبه ای که داداشی صداش میزنه ، نمیخواد داداشیه او باشه .

 

او میخواست فریادی رو بزنه که به گوش همه برسونه اون آجینیش نیست ، اون عزیزتر از جانشه ، اون زندگیشه ، اون عشقشه ، اون ...

 

ولی دختره دیگه رفته بود . اون همه ی اینها رو دونسته بود و رفته بود .

 

 

پسرک دست از تلاش کشیده بود و ادامه میداد با وجود اینکه از آخر قصه خوب خبر داشت ولی همچنان ادامه میداد.

 

 

کمبودی را در وجودش احساس میکرد که از سرنوشتی تاریک خبر میداد .

 

کمبودی که به خاطر سرشت ناپاکی بود که یارانش ، همراهانه وجودش از آن رشته شده بودند .

 

کمبودی مثل کمبود یه احساس ...

 

احساس برای خود زنذگی کردن ، همه ی زندگیش را برای کسی گذاشته بود که دیگه ...

 

 

کم کم داشت شب میشد ،شبی که به خاطر وجود ظلمت زودتر راهش رو پیدا کرده بود .

 

پسرک در آن شب تاریک به نور تنها شمع خیالیش بسنده کرده بود، به تنها پشت گرمییش که اون هم پوشالی بود .

 

ولی بازم تا اینجا کشنده بودش هر چند خیالی یا پوشالی.

 

اون تنها خاطراتی بود که از یگانه کسش جا مانده بود .که برای او تا اینجا کشیده شده بود .

 

ولی آخرش چی؟

 

 

پسرک در حالی که یه گوشه در آن صحرای سرد نشسته بود و زیر لب آهنگی رو زمزمه میکرد.

 

اون تنها کسی بود که بعد آن شکست سنگین باز هم حاضر نمیشد یه لحظه درباره ی عزیزش بد فکر کنه.

 

برای تنها عزیزش زمزمه میکرد و میسوخت ...

 

 

ای به داد من رسیده ، تو روزهای خود شکستن

 

ای چراغ مهربونی ، تو شبهای وحشت من

 

ای تبلور حقیقت ، تویه لحظه های تقدیر

 

تو شب رو از من گرفتی ، تو من رو دادی به خورشید

 

 

اگه باشی یا نباشی برای من تکیه گاهی

 

برای من که غریبم تو رفیقی ، جون پناهی

 

 

یاور همیشه مومن ، تو برو سفر سلامت

 

غم من نخور که دوریت ، برای من شده عادت

 

 

ناجییه عاطفه ی من ، شعرم از تو جون گرفته

 

رگ خشک بودن من ، از تن تو خون گرفته ...

 

احساس کرد که تاریکی کم کم داره بر وجودش سایه می افکنه.

 

پسرکی که به چیزی غیر از عشق اعتقاد نداشت ، داشت برای عشقش پرپر میشد .

 

 

چشمهایی که به ماه هستی به تنها ماه بی کسییه همه خیره مانده بود.

 

اشک هایی که روی گونه های سرد در آن هوای به ظاهر گرم از سرمای بی برکته بی کسی یخ کرده ...

 

خونی که در دستهای سرد و بی احساسش به خاطر وجود خاره گلی که در دستاش فشرده بود، از دور پیدا بود.

 

 

و گل شب بو دیگه ، دیگه شبها بو نمیداد .

 

چون اون مرده بود ...

 

 

اما اون که مرده از عشق تا قیامت هر لحظه زنده ست ...

 

 

مرگ عاشق عین بودن، اوج پرواز یک پرنده ست ..

(نظر یادت نره)

وبلاگ حسین جلیلیان...
ما را در سایت وبلاگ حسین جلیلیان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : حسین جلیلیان hoseinjalilian بازدید : 403 تاريخ : چهارشنبه 24 مهر 1392 ساعت: 12:28

 براساس سرگذشت : افسون 43 ساله

 

در یگ خانوادة پر جمعیت متولد شدم . پدرم کارمند و مادر م خانه دار بود . اگر چه حقوق کارمندی پدر کفاف خرج خانوادة بزرگمان را نمی داد ، اما او عقیده داشت همه باید درس بخوانند و برای خودشان کسی بشوند . من از زیبایی نسبی برخوردار بودم . زبان دراز بودم و پرشور و شر و شیطان ، اما نمی دانم چرا پدرم مرا بیشتر از بچه های دیگرش دوست داشت . به یاد ندارم او به خاطر شیطنت هایم حتی یک سیلی هم به من زده باشد . وقتی دیپلم گرفتم ،اعلام کردم :

 

-من دوست ندارم ادامه تحصیل بدهم ....................

برای دیدن ادامه داستان به ادامه مطالب بروید

وبلاگ حسین جلیلیان...ادامه مطلب
ما را در سایت وبلاگ حسین جلیلیان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : حسین جلیلیان hoseinjalilian بازدید : 450 تاريخ : چهارشنبه 24 مهر 1392 ساعت: 12:26

  

پيش از اينها فكر مي كردم خدا

خانه اي دارد كنار ابر ها

 

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتي از الماس خشتي از طلا

 

پايه هاي برجش از عاج وبلور

بر سر تختي نشسته با غرور

 

ماه برق كوچكي از تاج او

هر ستاره ، پولكي از تاج او

 

اطلس پيراهن او ، آسمان

نقش روي دامن او ،كهكشان

 

رعد وبرق شب ، طنين خنده اش

سيل وطوفان ،نعره توفنده اش

 

دكمه ي پيراهن او ، آفتا ب

برق تيغ خنجر او ماهتاب

 

هيچ كس از جاي او آگاه نيست

هيچ كس را در حضورش راه نيست

 

پيش از اينها خاطرم دلگير بود

از خدا در ذهنم اين تصوير بود

 

آن خدا بي رحم بود و خشمگين

خانه اش در آسمان ،دوراز زمين

 

بود ،اما در ميان ما نبود

مهربان وساده وزيبا نبود

 

 

در دل او دوستي جايي نداشت

مهرباني هيچ معنايي نداشت

 

هر چه مي پرسيدم، ازخود ، ازخدا

از زمين ،از آسمان ،ازابرها

 

زود مي گفتند :اين كار خداست

پرس وجوازكاراو كاري خداست

 

هرچه مي پرسي ، جوابش آتش است

آب اگر خوردي ، عذابش آتش است

 

تا ببندي چشم ، كورت مي كند

تاشدي نزديك ، دورت مي كند

 

كج گشودي دست ، سنگت مي كند

كج نهادي پاي ، لنگت مي كند

 

با همين قصه، دلم مشغول بود

خوابهايم، خواب ديو وغول بود

 

خواب مي ديدم كه غرق آتشم

در دهان اژدهاي سركشم

 

دردهان اژدهاي خشمگين

بر سرم باران گرزآتشين

 

محو مي شد نعره هايم، بي صدا

در طنين خنده ي خشم خدا ...

 

نيت من ، درنماز و در دعا

ترس بود و وحشت ازخشم خدا

 

 

هر چه مي كردم ،همه از ترس بود

مثل از بر كردن يك درس بود

 

مثل تمرين حساب هندسه

مثل تنبيه مدير مدرسه

 

تلخ ،مثل خنده اي بي حوصله

سخت ، مثل حل صدها مسله

 

مثل تكليف رياضي سخت بود

مثل صرف فعل ماضي سخت بود

 

تا كه يك شب دست دردست پدر

راه افتادم به قصد يك سفر

 

درميان راه ، در يك روستا

خانه اي ديدم ، خوب وآشنا

 

 

زود پرسيدم : پدر، اينجا كجاست ؟

گفت ، اينجا خانه ي خوب خداست!

 

گفت :اينجا مي شود يك لحضه ماند

گوشه اي خلوت، نمازي ساده خواند

 

با وضويي ، دست و رويي تازه كرد

با دل خود ، گفتگويي تازه كرد

 

گفتمش ، پس آن خداي خشمگين

خانه اش اينجاست ؟ اينجا ، در زمين ؟

 

گفت :آري ،خانه او بي رياست

فرشهايش از گليم و بورياست

 

مهربان وساده وبي كينه است

مثل نوري در دل آيينه است

 

عادت او نيست خشم و دشمني

نام او نور و نشانش روشني

 

خشم ،نامي از نشانيهاي اوست

حالتي از مهرباني هاي اوست

 

قهر او از آشتي ، شيرين تر است

مثل قهر مهربان مادر است

 

دوستي را دوست ، معني مي دهد

قهرهم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌با دوست معني مي دهد

 

هيچ كس با دشمن خود ، قهر نيست

قهري ا وهم نشان دوستي است...

 

تازه فهميدم خدايم ،اين خداست

اين خداي مهربان وآشناست

 

دوستي ، از من به من نزديك تر

از رگ گردن به من نزديك تر

 

آن خداي پيش از اين را بار برد

نا م او را هم دلم از ياد برد

 

آن خدا مثل خيال و خواب بود

چون حبابي ، نقش روي آب بود

 

مي توانم بعد ازاين ، با اين خدا

دوست باشم ، دوست ،پاك وبي ريا

 

 

مي توان با اين خدا پرواز كرد

سفره ي دل را برايش باز كرد

 

مي توان درباره ي گل حرف زد

صاف وساده ، مثل بلبل حرف زد

 

چكه چكه مثل باران راز گفت

با دو قطره ، صد زهاران راز گفت

 

مي توان با او صميمي حرف زد

مثل ياران قديمي حرف زد

 

مي توان تصنيفي از پرواز خواند

با الفباي سكوت آواز خواند

 

مي توان مثل علفها حرف زد

با زباني بي الفبا حرف زد

 

مي توان درباره ي هر چيز گفت

مي توان شعري خيال انگيز گفت

 

مثل اين شعر روان وآشنا :

« پيش از اين ها فكر مي كردم خدا ...» 

 

ما را در سایت وبلاگ حسین جلیلیان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : حسین جلیلیان hoseinjalilian بازدید : 412 تاريخ : سه شنبه 16 مهر 1392 ساعت: 0:15

 

داستان عاشقانه اثبات عشق

 

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

 

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

 

وضوح حس می کردیم

 

برای دیدن ادامه متن به ادامه مطالب بروید

وبلاگ حسین جلیلیان...ادامه مطلب
ما را در سایت وبلاگ حسین جلیلیان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : حسین جلیلیان hoseinjalilian بازدید : 428 تاريخ : شنبه 13 مهر 1392 ساعت: 21:56

 دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

 

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد

برای خواندن بقیه داستان به ادامه مطالب باید بروید

وبلاگ حسین جلیلیان...ادامه مطلب
ما را در سایت وبلاگ حسین جلیلیان دنبال می کنید

برچسب : داستان عاشقی علی ومهناز,داستان عشق علی ومریم, نویسنده : حسین جلیلیان hoseinjalilian بازدید : 392 تاريخ : شنبه 13 مهر 1392 ساعت: 22:17

 شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو.....................

برای دیدن متن کامل به ادامه مطالب بروید

وبلاگ حسین جلیلیان...ادامه مطلب
ما را در سایت وبلاگ حسین جلیلیان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : حسین جلیلیان hoseinjalilian بازدید : 401 تاريخ : جمعه 12 مهر 1392 ساعت: 13:39

آرشیو مطالب

نظر سنجی

نظر شما در باره وبلاگ.؟

خبرنامه